داستان یک جنایت عاشقانه
داستان یک جنایت عاشقانه , حسن پسر ۲۵ سالهای است که به جرم قتل توسط کاراگاهان آگاهی تهران بزرگ دستگیر شده است.
پس از تحقیقات مشخص شد که حسن برای درمان پای سگ همسرش از مقتول ۹۰۰ هزار تومان
به بهانه دروغ معرفی دعانویس به وی پول گرفته
و در نهایت در یک درگیری او را به قتل رسانده است.
قاتل پرونده در جریان مصاحبه مدام از عشق به همسرش صحبت میکرد
و آنچنان که باید به قتل و اینکه کسی را با ۲۵ ضربه چاقو به قتل رسانده است، توجهی نداشت.
آنطور که حسن میگوید؛ پدرش یکی از معتمدین محل است
و در خانواده و محل زندگی دست خیر دارد و به همه مردم کمک میکند،
ولی حسن از هشت سالگی شروع به مصرف مشروبات الکلی و کشیدن سیگار کرد
و پس از آن رفته رفته به سمت مواد مخدر صنعتی رفت. روزی که حسن لیلا را با به قتل رساند تریاک و شیشه مصرف کرده بود
و با چاقویی که همسرش برای او هدیه گرفته بود، با ضربات متعدد به شانه و پهلوی لیلا، جان او را گرفت.
در ادامه مشرح گفتوگو با این قاتل را میخوانید:
– چند سال داری و در کدام محله تهران بزرگ شدهای؟
من کوچکترین عضو از یک خانواده شش نفره هستم، محل زندگی من خیابان اسکندری است،
اما از ده سالگی به بعد در گمرک و چهارراه شاهپور بزرگ شدهام. از اینکه اینجا نشستهام و شما در این موارد از من سوال میکنید،
حس زیاد خوبی ندارم. وقتی در مورد قتل صحبت میکنم یا صدای اذان میشنوم بی اختیار شروع به گریه کردن میکنم.
سالها است که از خانواده فراری هستم و بسیاری از شبها در خیابان میخوابیدم.
تنها وقتی که پولی برای خرج کردن نداشتم به سمت خانواده میرفتم تا شاید از پدر یا برادر و یا دامادم پولی بگیرم،
آنها هم همیشه به من کمک میکردند،
ولی من محبت آنها را درک نمیکردم و دوست داشتم جایی باشم که بتوانم به راحتی مواد مصرف کنم،
تا اینکه با همسرم ازدواج کردم و پس از آن پدرم بیشتر به من کمک کرد،
چون هم کمتر مواد میکشیدم و هم با دوستان قدیمیام کمتر رفت و آمد میکردم.
با همسرت چگونه آشنا شدی؟
همسرم، دختر خاله مادرم است و نزدیک به ۱۳ سال با هم فاصله سنی داریم.
حدود سه سال پیش از همسرش جدا شده بود.
من از بچگی او را دوست داشتم و میخواستم به هر نحوی که شده
با او ارتباط برقرار کنم تا اینکه یک سال پیش با بیشتر شدن رفتوآمدها توانستم با او وارد رابطه بشوم
تا اینکه سه ماه در حالی که خانواده من از این موضوع اطلاعی نداشتند و خانواده او هم مخالف بودند، با هم ازدواج کردیم.
من به شدت او را دوست دارم، ولی با این حال او میگوید که در عشق من شک دارد و باورش نمیشود
که به چه اندازه دوستش دارم.
بهترین لذت زندگی برای من این است که او را تماشا کنم و هر کاری که از دستم بر بیاید، برایش انجام دهم.
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...] خانه...
ما را در سایت خانه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fjazabiyatekhaneb بازدید : 93 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:33