خانه

متن مرتبط با «کودکانه» در سایت خانه نوشته شده است

قصه کودکانه مسواک بی دندون

  • قصه کودکانه مسواک بی دندونمسواک بی دندون هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»   تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟»  مسواک ب,قصه,کودکانه,مسواک,دندون ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه حساسیت زنبوری

  • قصه کودکانه حساسیت زنبوریحساسیت زنبوری  فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه… اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد … زیچّی …. زیچّی … عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.  با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه  … زوه زوه… کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد… زیچّی… زوه زوه … زیچّی….. زوه زوه … بالاخره زنبوری  مجبور شد بره پیش دکتر. دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:… ززززمریضی شما حساسیته ززز… باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید. زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید…زیچّی ….گوش می,قصه,کودکانه,حساسیت,زنبوری ...ادامه مطلب

  • داستان کودکانه روزی که استخوان مریض شد..

  • داستان کودکانه روزی که استخوان مریض شد..روزی که استخوان مریض شد از دکتر رفتن خوشش نمی آمد. مدتی در رختخواب خوابید و از این طرف به آن طرف غلطید اما بالاخره درد، کلافه اش کرد. مجبور بود پیش دکتر برود. با خودش فکر کرد که حالا اگر هم دکتر آمپول داد، آمپول را که به من نمی زنند. به ماهیچه می زنند. به من چه، خوب بزنند! بالاخره تصمیمش را گرفت و رفت پیش دکتر. دکتر تا استخوان را دید گفت آخر من چقدر بگویم باید شیر بخوری، باید سبزیجات بخوری . وگرنه انقدر ضعیف می مانی که هر روز یک جایت درد می گیرد. اگر اینطوری پیش بروی شاید یک روز خورد بشوی. مجبور می شوی سرتا پایت را با گچ، آتل ببندی. تا اسم گچ و آتل بن,داستان,کودکانه,روزی,استخوان,مریض ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه پسته اخمو

  • قصه کودکانه پسته اخموپسته اخمو هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت. هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد. بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد . این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیاش . محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد. بچه شکمو پ,قصه,کودکانه,پسته,اخمو ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه قورقوری و استخر بزرگ

  • قصه کودکانه قورقوری و استخر بزرگقورقوری و استخر بزرگ قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و ماد, ...ادامه مطلب

  • قصه کودکانه بزغاله خجالتی

  • قصه کودکانه بزغاله خجالتیبزغاله خجالتی وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس , ...ادامه مطلب

  • قصه ی کودکانه اردک خوش شانس

  • قصه ی کودکانه اردک خوش شانساردک خوش شانس روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد. اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی. اردک خوش, ...ادامه مطلب

  • قصه زیبای کودکانه یک کلاغ چهل کلاغ

  • قصه زیبای کودکانه یک کلاغ چهل کلاغیک کلاغ چهل کلاغ یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد, ...ادامه مطلب

  • قصه ی کودکانه روباه مریض و گنجشک زرنگ

  • قصه ی کودکانه روباه مریض و گنجشک زرنگروباه مریض و گنجشک زرنگ   روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید. یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پا, ...ادامه مطلب

  • قصه ی کودکانه کاکتوس و جوجه تیغی

  • قصه ی کودکانه کاکتوس و جوجه تیغیکاکتوس و جوجه تیغی مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.» بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.» آن وقت رفتند، خریدشان را کر, ...ادامه مطلب

  • شعر و قصه کودکانه موش کوچولو و آینه

  • شعر و قصه کودکانه موش کوچولو و آینهموش کوچولو و آینه یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها